شب سردی است ومن افسرده.
راه دوری است وپایی خسته.
تیرگی هست وچراغی مرده.
میکنم .تنها.ازجاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت.
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی .
نیست رنگی که بگوید بامن
اندکی صبر .سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل .
غم من .لیک .غمی غمناک است.
می تونی تصور کنی این صحنه چیه ؟
می تونی تصور کنی این تصویر تا کجا میره؟
می دونی اصلا پایانی هم داره..................................
من پایانی نمی بینم در این اغازترین فصل زندگی یعنی بهار......................
بهار من وقتی شروع می شود که بادبادکهای خسته قلبم دوباره جان بگیرن.......
ایا این بهار زیبای پر از شور و نشاط در وجود من هم رخنه خواهد کرد.
نمی دانم .
با خود می گویم از درد پنهان وجودم.
من امروز غم گین تر از هر بهار دیگر تنهاترینم
تو ای بازووانت پر از نور امید با من بگو پس بهار من کی می آید.............